کنــارت هستند ؛ تا کـــی ! ؟
تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند ...
از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!
وقتی کســی جایت آمد ...
دوستت دارند ؛ تا چه موقع ! ؟
تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند ....
میگویــند : عاشــقت هســتند؛ برای همیشه؟؟ نه ......
فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !
و این است بازی با هم بودن !
نویسنده : Rahman
لیوان چای روی میز در انتظار یک جرعه است ،
نه تو می آیی نه او
گرم می ماند ،
چه گناهی دارد سماوری که داغ دیده است ؟
نویسنده : Rahman
به تارهای دلم که زخمه می زنی
می شنوی
پژواک صدای تو است در من
بس است دیگر
سالهاست کر شده ام ....
نویسنده : Rahman
تا کی تمامِ هیجانِ با تو بودن را
در بوسه ای به تلفن ، خلاصه کنم ...؟
نویسنده : Rahman
خواستم بگويم که کیستم ...
ديدم نگفتن بهتر است !!!
چه سود آنکه با من نميماند
همان بهتر که نشناسد مرا ...
آنکس که مي ماند ، خود ، خواهد شناخت !
نویسنده : Rahman
یادت میاد که اون روزا
قسم می خوردی به خدا
تا آخرین لحظه ی عمر
یه دم نشی ازم جدا
نویسنده : Rahman
وقتی کسی دل کَند و رفت ؛
حتی اگه تمام زندگیت پر باشه از رد پاش ،
باید بذاری بره ....
چون دیگه دلش با تو نیست ... !!!
نویسنده : Rahman
شماره ش رو پاک میکنی ؛
که فراموشش کنی ....
اما ...
قسمت دردناکش اینجاست که :
شمــــارش رو هنــــوز از حِـــفــظـــــی!
نویسنده : Rahman
تو را با غیر می بینم ، صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری زدستم بر نمی آید
نشستم ، باده خوردم ، خون گرستم ، کنجی افتادم
تحمل می رود ، اما ، شب غم سر نمی آید
نویسنده : Rahman
تو چتر را بالای سرم گرفتی
اما همچنان گونه های من خیس از گریه ماند !
و تو هرگز نفهمیدی که چتر باید بالای دلم باشد نه روی سرم...
نویسنده : Rahman
صفحه قبل 1 2 3 5 ... 10 صفحه بعد